آساره



یک نفر گفت: هر مردی که تو را می بوسد، دریایی می شود میان ما. می فهمی؟ 

یک نفر گفت: هر مردی که مرا می بوسد یادم می آورد مرا نبوسیدی. 

یک نفر گفت: هر مردی که زنی را می بوسد بخشی از روح خود را از دست می دهد. 

یک نفر گفت: هر مردی که او را می بوسد باید بداند چقدر خوشبخت است. 

یک نفر گفت: هر مردی که زنده است، باید بوسیده شود. چرا که مردنش قطعی است. 

یک نفر گفت: هر مردی که با عشق بوسیده شود، بعد از آن بوسه دوباره زاده می شود. 

یک نفر گفت: هر مردی که زنی را با عشق ببوسد، گناهان همه را بخشوده می کند. 

یک نفر گفت: هر مردی که تو را می بوسد، دریایی می شود میان ما. می فهمی؟

مردی که لب نداشت و بوسه نمی دانست، در اتوبوسی که به هیچ جا نمی رفت، با چشم هایی که نمی دید، به صداهای شهر شلوغ پیشانیش گوش می کرد، و آرام و صبور به روزهایی فکر می کرد که نمی آیند، و به بوسه هایی که رخ نداده می میرند. راننده گفت: ایستگاه بعد، ایستگاه آخر است. مرد قرص آبی شب را خورد، بخار شد، و به خواب زنی رفت که برای بوسیدن مردی بی لب حوصله داشت.







آقا با یکی زدیم به تیپ و تاپ هم 

خدایی فازتون چیه سر قومیتتون تعصب میکشید 

حالا مثلا خداوند شمارو تو دل یه قومیت دیگه ای مینداخت باز این حس خودبرتر پنداری مسخرتونو داشتید نسبت به قومیت الانتون ؟؟؟

بعد من هنوز تو کف برقراری ارتباط بین فرهنگ و اصالت با قومیتم!!

د آخه چه ربطی داره بشر 

هر موجودی با خونواده همسایشونم فرق میکنه چطور آخه شما یه قومو خوب میدونید بخاطر قومیتش 

حالا خدایی کرد و لر و عرب و چی و چی بودنتون چه تاثیری تو رشد عقلی و شخصیتیتون داشته 

آخه لعنتیا صنعتی میزنید یا سنتی 

من واقعا نمیفهممتون واقعا درک نمیکنم چطور توانایی دارید همه چیو وصل کنید به قومیتتون 

یه طوری که توهین و فحش بدونید حتی اونو 

بکشید بیرون ازین قضیه دیگه حالم بد شد انقدر دورو برم هنوز ازین چیزا میشنوم 

بیخیال بشید لامصبا 

اه 


این روز ها ساختار و معنای همه چیز در ذهنم بهم ریخته حواسم پرت چیز هایی میشود که نمیدانم برایم همه چیز در عین تکرار عجیب شده انگار دلم نمیخواهد حتی دنبال این باشم که چرا نبودنم با بودنم به معنای واقعی کلمه یکیست چرا حتی انگار نیستم انگار نفس نمیکشم 

ته ذهنم مرور میکنم که خب اهمیتش چه میتواند باشد   لابد همان هیچ همیشگی 


من آدم ناگهانی ها بودم 

آدم دوست داشتن های یهویی از همین هایی که هرچه هم میشود ته نمیکشد مثلا مینشستم به چیزهایی که دلم میخواست فکر میکردم و میشدم نداشته های خودم برای همین معدود آدم های دوروبرم همین هایی که خواسته و ناخواسته صدایم را نگاهم را لحن صحبت کردنم را راه رفتنم را و حتی نفس کشیدنم را گوشه ای از زندگیشان داشتند مثلا یکهو نگاهشان میکنم و میگویم دوستشان دارم بی دلیل اما واقعی از همان هایی که ته دل میشود حسشان کرد مثلا بهشان فکر هم میکنم با خودم میگویم مثلا فلان چیز خیلی ته دلم را قنج میدهد بعد حس میکنم همه اش یک طرفه است کجای این دلخوشی های ساده ته دل کسی را قنج میدهد اما خب باز میگویم گور بابای این فکر ها تا کی تارای قصه نفس میکشد تهش لااقل کنار آن همه بدی شاید ته مانده ذهنشان صدایم یادشان ماند بزرگ تر که میشوم دلم بیشتر ازین چیزهای ساده میخواهد احترام ارزش توجه قرار هم نیست به نبودنشان عادت کنم 

دوست دارم


چهارشنبه سوری برای من همیشه از آن شب هایی بوده که همه شب های سال یادم می آید آدم ها اتفاق ها شرایط گذشته نامعلوم بودن آینده خواسته ها زندگی دوست داشتن های بی جواب نگاه های یک طرفه حس های یک طرفه کتاب های خوانده نشده نوشته های نوشته نشده اتفاق های نیفتاده و داشته ها .

آخ از داشته ها همین داشته هاست که آدم را سرپا نگه میدارد حتی اگر حواسمان نباشد مثلا حواست نباشد برای همین نفس کشیدن کلی فرآیند انجام میشود که اره قضیه خیلی علمی شد داشتم فکر میکردم به حرف استاد میگفت پیوند قلب احساسات را عوض میکند و ما. دهنمان باز مانده بود آن هم من که قرار است قلبم در سینه دیگری بتپد فکر کن احساساتم را میفهمد آنجا دیگر نمیتوانم چیزی را پنعان کنم به او که نمیگویند من که بودم خانواده ام که بود یا مثلا چه چیزهایی را تجربه کردم اما مطمئنن من را حس میکند درون من قلب من و وجودی که نهفته در آن نگه داشتم سالهای سال فکر کن 

عجیب است 

احتمالا حس میکند وسط یک جمع شلوغ دیده نمیشود احتمالا دلش تهران بخواهد احتمالا به گربه های پارک لاله واکنش نشان دهد احتمالا قلبش بین درخت های بلند کنار آن نیمکت تند تر بزند احتمالا دلش سیب زمینی با پوست بخواهد احتمالا دست کناریش را بگیرد ببرد بالای بالای تپه احتمالا دلش راه رفتن بخواهد زیاد احتمالا دلش حساس تر شود به کلمه ها نگاه ها لبخند ها احتمالا من را درونش حس کند با خودش هرچه که فکر کند مهم تپش من درون وجودش است 

دلم میخواهد نگاه هایم را بدوزم به غروب همان جای همیشگی غروب ها آنجا دلگیر نیست با اینکه هیچکس دستت را نمیگیرد ببرد نزدیک تر 

راستی اصلا چرا این حرف هارا مینویسم ؟ دلیلش هرچه هست نخوانده ثبت میشود که این لحظه ها بماند 

آخرین شب سال ۱۳۹۷.


میدونید

آدم مهربونا کم پیدا میشن اینایی که حواسشون بهت باشه بفهمنت اینایی که برات کیسه آب گرم درست کنن نبات داغ بدن دستت اینایی که وقتی درد میکشی بغلت میکنن نازت میکنن اینایی که نگاهشون نگرانه وقتی نگات میکنن اما وقتی بهشون میگی دلم میخوادت با جون و دل میشینن وردستت و موهاتو ناز میکنن 

آدم مهربونا کم پیدا میشن مراقب آدم مهربونای زندگیتون باشید 

اینایی که چند ساعت نبودنتون براشون کلی ساعت میگذره اینایی که حواسشون بهتون هست دقیقا همونایی که راحت فراموش میکنید 


بعد از مدتها .

خودم را نشاندم گفتم درست است که دلت گرفته آدمها همینند تو میشوی اولویت آخرشان بعد نرسیده به تو حذفت میکنند 

حالا که حذف شدی بیا بنشین یک چیزی نشانت بدهم 

و حالا دلم کمی آرام گرفته 

دیگر یاد گرفتم تنهایی آرامش کنم در میان آشوب بی توجهی ها

اما تو . یادت بماند این دوران را 

گذر این روزها برایم سخت شد اما فراموش نمیکنمشان 



سیب سرخ انار سرخ به دومن یار بزنه .


میدونی .

خیلی بهت حسودیم میشه 

یکی هست نگرانت میشه یکی هست بهت فکر میکنه یکی هست حواسش به همه حالو هوات هست به خندیدنات به ساکت شدنات 

یکی دوست داره 

یکی ته ته خواستنش اینه باهات هرجایی باشه فقط کنارش باشی 

خوش بحالت یکی هست که حس میکنه تا هستی هیچی نمیتونه جلوشو بگیره 

یکی همه امید و انگیزه نفس کشیدنش تویی 

میدونی 

خوش بحالت یکی برات مینویسه یکی دلش برا صدات تنگ میشه 

یکی تو رویاهاش داره باهات زندگی میکنه 

خوش بحالت .

خوش بحالت یکیو داری که باشه که نره که بمونه که یادت باشه که دوست داشته باشه 

اره دوست داشته باشه براش کافی باشی بودنت براش آخرت خواسته های دنیا باشه 

خوش بحالت خیلی بهت حسودیم میشه خیلی .


بهار رو از وقتی حتی وبلاگ نداشتم میشناسم 

عاشق نوشته هاش بودم 

میگم عاشق ینی وقتی یه پست بلند ازش میدیدم ذوق میکردم و هرچقدر که میخوندم دوست نداشتم تموم بشه نوشته هاش 

هیچوقت یادم نمیره بعد از مدتها تو اون شرایط سختم از ته دل خندیدم با اون پستی که دسشویی مدرسشو توصیف کرده بود اصن یه جوری که اشک از چشمام بی امان میریخت و نفسم بالا نمیومد

دقیقا روزهایی که برای هر سال مدرسه رفتنش جینگیلی بینگیلی میخرید و عکساشو میذاشت یادمه از روزای مدرسه نوشتنش از مادربزرگش نوشتنش از اتفاقا از حسوحالش هنوزم همون حس روزای اولو دارم انگار کلمه به کلمه نوشته هاش میره میشینه گوشه دل آدم 

وای باورم نمیشه باورم نمیشه مدتها نشسته بودم و بزرگ شدنشو نگاه میکردم و گذر زمان برام حس نمیشد 

اینکه نوشت مدرسش تموم شده مثل یه شوک بود دلم میخواست بگم قبول نیست من تقاضای ویدئوچک دارم 

درسته هیچوقت ندیدمش اما یکی از ارزوهای سال تحویلم این بود خداجون ؟ بهار و رشته و دانشگاهی که میخواد ،  قبوله؟

 فقط چون اون ارامش و دلخوشی نوشته هاشو باز حس کنم اون تیکه کلاماش اون ددابظ نوشتن ته پستاش با لبخند باشه 

من ارزو میکنم هر اتفاقی افتاد ، تو دلت اروم باشه یه جورایی اونقدرا بهت مطمئنم که میدونم رسیدن بهش نیازی به ارزوی ما نداره خودت اون اتفاقی که بایدو به وجود میاری 

خلاصه که قربون اون داداش نوشتنای تو نظرات 

قربون اون صورت گرد و خوشگلت که فقط یه نیمچشو از پشت دوربین دیدم 

مراقب دلت باش 

امضا : تارا 


اگر قرار بود فقط یک ارزو برای شب تولدم داشته باشم قطعا این بود من را برداری و ببری کنسرت خانگی مهرداد و پویا
شک نداشتم قطعه ای از وجودم برای همیشه جا میماند همان گوشه ای که نشسته بودیم و آکاردئون و ویلن گوش میدادیم و دستم را دور دستت حلقه کرده بودم و یواشکی به مژه های پلک راستت نگاه میکردم .



۱۳۹۸/۱/۱۷

کسایی هستن که راجبشون فاصله برام مهم نبوده و عمیقا کنارم حسشون کردم به عنوان یه دوست یه نفر که هست یه نفر که میتونستم روش حساب کنم اما .

تو یکم فرق داشتی بابقیه نمیدونم پیشت حس میکردم رفیق دارم حس میکردم میتونم بشینم هی بخونمش و برای ادامه مشتاق تر بشم و کنجکاوتر و حرف بزنم پیشش و از همه چی بدون ترس قضاوت بگم 

ببین یه چیزیو هیچوقت بهت نگفتم ولی الان میگم بعد مدتها 

من دوستت دارم رفیق.

 نمیخوامم ازت تعریف کنم در جریان غیرتی بودنم هستی دیگه ! 

دلم میخواست بمونه یادگاری اینجا چون همیشه از عزیزترین اتفاقام نوشتم اینجا 

راستی    صدات از تصورم صمیمی تر بود


به من باشد میروم بام و زیر نم باران تکان خوردن نورهای دوردست را نگاه میکنم و به این فکر میکنم ته این همه جان کندن چه دستاوردی ممکن است باشد که آدم ها از این فاصله حتی شبیه مورچه ها هم هدفمند نیستند حتی شبیه موریانه های توی یک تکه چوب هم نمیتوانند باشند 

این موضوع عقب افتادن داشت اذیتم میکردم نشستم از بیرون قضیه را نگاه کردم دیدم عقب ماندن از چه اصلا ؟ رسیدن به چه ؟ 

هرچقدر فکر میکنم میبینم این همه اعصاب خوردی به یک طرف دنیا هم نیست تهش چه ؟ هیچ .

این هیچ اصلا ربطی به یاس فلسفی و ناامیدی محض و مطلق ندارد 

اتفاقا برعکس آرامش عمیقی در جز به جز نوشتنش حس میکنم 

حس رهایی 

رها رها رها من 

انگار از بند اسارت آزادت بکنند و بگویند هر کاری دلت خواست بکن ولی تو بعد از کمی بمانی سر جایت ، تکان نخوری و به این فکر کنی الان دیگر از وقتش گذشته 

درست شبیه همان سکانسی که در متری شیش و نیم پیمان معادی به نوید محمد زاده میگوید برو  و نوید بعد از کمی دویدن می ایستد و برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند و دیگر هیچ حرکتی نمیکند 

آخ حس آن لحظه عجیب در وجودم ریشه دوانده بود و من فقط حواسم نبود 

همه مسیر برگشت به آن لحظه عمیقا فکر میکردم به اینکه چقدر برایم ملموس بود


توی کلاس ما یک دختر هست که به خودش اجازه میدهد هر حرفی را به هر کسی بزند 

با من هم چندباری دهن به دهن شده

 هر بار به این نتیجه رسیدم شعور اصلا به سطح تحصیل و پول و قیافه ربطی ندارد

تا حد زیادی به رفتاری که دیدی عقده هایی که درونت جمع شده فرهنگ فضایی که در آن بزرگ شدی و بزرگ تر که میشوی تا حدی به تلاش خودت برای بهتر شدن بستگی دارد 

این دختر روی اعصاب است درست شبیه رفتارهایی که از بقیه هم انتظار میرود اما تلاششان را میکنند کمی با شعور به نظر برسند 

اصلا قضیه این نیست نوشتن این نوشته ها من را در گروه باشعوران عالم قرار دهد و بقیه را در زمره بیشعوران بگذارد 

قضیه تکرار این رفتارها گسترده بودن این رفتار ها و حجم عظیمی از تجربه آن در اطراف هرکدام از کسانیست که سعی میکنند بیشعور نباشند یا لااقل کمتر بیشعور باشند 

باور این موضوع که دهن دریده بودن و گستاخ بودن میتواند کار خیلی سهلی باشد مسئله مهمیست این ارزش داشتن شعور و تلاش برای کسب آن را بالاتر میببرد 

پس . باشعور باشیم و برایش تلاش کنیم 


بارها شده بود بخاطر داشته هام حس معمولی بودن میکردم دنبال تایید و رضایت بقیه از خودم نبودم اما انگار تاییدشون روم بی اثر بود و بی توجهیشون به شدت تاثیر گذار 

بارها ممکن بود خیلی زود شروع کنم به فکر کردن راجع به اینکه مزاحم آدما نشم و به عنوان یه آدم اضافی بودنمو بهشون یاداوری نکنم 

دیشب وقتی کنارش بودم فهمیدم همش دروغه همش عین زنجیر منو تو ذهن خودم اسیر کرده همش فقط انرژی منفی درون من بوده و خیلی خستم از فکر کردن و یاداوریش من نه مزاحم کسیم نه یه موجود اضافیم بلکه همیشه سعی کردم خوب باشم و هروقت احترام گرفتم احترام دادم بی منت از روی خواستنم 

تو شیشه اتوبوس خودمو نگاه میکنم و زیر لب میگم دوست دارم بخاطر اینکه همیشه کنارم بودی و لیاقت دوست داشته شدن رو داری 

ارزش احترام گذاشتن و آرامش ارزش داری برام 

حالا من زیباترین دختر دنیام عاشق حالت چشمامم عاشق بینیم لب هام بدنم ذهنم 

حس میکنم رها شدم ازین بند اسارت حس میکنم وقتی تو آیینه نگاه میکنم دوست دارم لبخند بزنم و امیدوار ازجلوش برم من زیبام من عاقلم من باهوشم و از همه مهمتر من کافیم برای خودم برای دوست داشته شدن برای زندگی کردن و برای بودن 


دیروز رفتم از توی اتاقم دستگیره بیاورم وقتی برگشتم دیدم قابلمه برگشته و روی تمام سه تا گاز کنار هم ، ماهی ریخته رد تکه های ماهی را دنبال کردم و از روی دیوار رد شدم به سقف که رسیدم تکه های ماهی دایره وار پراکنده شده بودند دیگر از لکه های روغن نگویم !

آن لحظه نه به چگونگی تمیز کردن این فاجعه گسترده فکر میکردم و نه به حجم انفجار رخ داده فقط فقط احساس گرسنگی مزمنم به خاطرم می آمد


پریسا دختر خون گرمیست 

چشمان روشن زیبایی دارد مهربان است و از همه بیشتر اینکه میشود ساعت ها نشست و به لهجه شیرینش نگاه کرد میگویم نگاه چون حالت چهره اش خنده هایش و مهربانیش همه دل میبرد 

به من میگوید هربار که من را میبیند با آرامشم آرام میشود 

کم کم دارم باور میکنم دختر آرامی هستم 

پریسا دوست داشتنیست چون چشم های مهربانی دارد 


نسرین بهم میگه اون سه تا ستاره رو بگیر مستقیم برو اون ستاره پر نوره منم 

بعد بهم میگه بیا برات ستاره انتخاب کنیم میگه تو اون کوچولوئه باش که نزدیک منه 

میگم اون که نور نداره میگه داره فقط دوره واس همین کم نور به نظر میاد 

همین حرفش تمام وجود منو زیرو رو میکنه 

نگاه میکنم به دختر توی آیینه و بهش میگم مگه چند بار دیگه زندگی میکنی 

وسایلمو جمع میکنم به بابا زنگ میزنم میگم من دارم میرم تنهایی و دیگه برام مهم نیست چی بشه و چی میشه فقط میخوام زندگی کنم 

من . برای اولین بار دارم زندگی میکنم .

به تاریخ هفتم اردیبهشت ماه هزار و سیصد و نود و هشت 


چندوقت پیش آمدم نوشتم به او حسودیم میشود 

حالا اما همه وجودم را حس های مختلف پر کرده دقیقا همان هایی که بخاطرشان حس حسودیم بیدار شده بود 

حالا مستقل تر از همیشه ام

حالا در خودم ترین حالت ممکنم 

حالا به نقطه ای رسیده ام که بخاطرش ستاره های آسمان را نگاه میکنم چشم هایم را میبندم و به این فکر میکنم دقیقا همانی شد که باید میشد 

من . سه سال پیش اولین کلمه های درباره من این وب را اینگونه آغاز کردم : در جستجوی حقیقت با موهای بافته 

حالا موهایم را بافتم در جاده این سطر هارا مینویسم و به جرات میگویم حقیقت خود من بود که تکه های وجودم را در عمق آرامش لحظه ام پیدا میکنم .

و حس قدردانی عمیقی که بابت تمام اتفاقات افتاده و نیفتاده در جانم ، در انتهای ریشه جانم حس میکنم 



من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 

خودم اشکای خودمو پاک کردم 

خودم موهامو نوازش کردم 

خودم خودمو آروم کردم 

خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 

خودم خودمو رها کردم 

خودم حال خودمو پرسیدم 

من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 

بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم


دیده بودم تو کل روز حالش گرفتست شب بردمش تو حیاط خوابگاه 
نشوندمش رو صندلی و شروع کردم ستاره های آسمونو نشونش دادن
یهو بهم گفت تارا میخوام بهت بگم 
من یکیو دوست دارم که فهمیدم اون یکی دیگه رو دوست داره.
فقط یادمه گفتم عزیزدلم و شروع کردم به ناز کردنش 
موهاشو ناز کردم کنار گونه راستشو و وقتی دستم خیس میشد اونقدر دلم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم 
دیروقت تو تاریکی همه تو تختامون بودیم وقتی صدای نفس عمیقشو از گریه بی صداش شنیدم دلم ریخت 
داشتم به این فکر میکردم احساسات رو یه مرز باریک مستقره که یا میتونه تورو برا ادامه دادن نگه داره یا شروع کنه به آزار و اذیت تدریجیت 
دیشب. شب سختی رو گذروندیم .


این دو تا خیلی بهم میان 

دیدن دو تا از ساکت ترین و سردترین بچه های کلاس وقتی از ته دل باهم میخندن قشنگه 

دوست داشتن اتفاق عجیبیه انگار یه بعد جدید و ناشناخته از وجودتو حس کنی 

من تغییرو تو کمترین مدت ممکن تو این دوتا دیدم 

اونا خوشحال ترن و این کافیه تا به وجود عشق ته دل آدما ایمان بیارم 

عشق میتونه قشنگی خودشو اندازه یه چسب زدن پسر رو دست دختر بعد از آنژیوام  نشون بده 

دوست داشتن این دو تا خیلی قشنگه تو کلاسمون :) 

امیدوارم همه این حس و حال خوب بمونه براشون همیشه


رابطه برای من رقص تانگو است. کنش و واکنشی پیوسته. هر قدم من تنها در صورتی معنادار می‌شود که شریکم قدم بردارد. پای‌اش را بگذارد جلو، با فاصله‌ای متناسب از من. اگر شریکم گمان کند عشق، مثل علف هرز خودش رشد می‌کند، هر چه من آفتاب و آب بیاورم و مثل مادر زمین بستر خاک بشوم برایش، بی‌فایده است. حالا گاهی نیمه‌شب‌ها تمرین تانگو می‌کنیم. اگر یکی‌مان اشتباه کند، آن دیگری هم کاری از پیش نمی‌برد. اما صبر لازم است و صبوری لازمه عشق است و عشق مسبب رویش دو تن، پیچش دو جان، پاهایی که گاهی خم می‌شوند و یک قدم جلوتر می‌روند، دست‌هایی که روی هم قرار می‌گیرند و گاه پشت کمر یا سر شانه دیگری را می‌گیرند و چشم‌ها، آن نگاه‌های تاب خورده به‌هم که می‌شود به هزار شیوه تأویل‌شان کرد، پر از ناگفته‌هایی هستند که در خلوت دو نفره بازگو می‌شوند و هزار قناری خاموش رها می‌شود از دل‌‌شان. و زندگی چه رقص شورمستانه‌ای می‌تواند باشد.


دارم به تک تک بچه هایی که وسیله هایشان را جمع میکنند نگاه میکنم و ذوقشان برای رفتن 

بغض میکنم به این فکر میکنم با خودم چند چند باشم که هم من راضی باشم هم خودم 

مگر میشود ؟ شدنش که میشود 

آخرین آیس پک دارک را میخورم و سعی میکنم طعمش را خوب به خاطر نگه دارم 

تک تک مغازه ها را وجب به وجب در خاطرم نگه میدارم بوی توت فرنگی را عمیق میان جانم میکشم هنوز بغض دارم هنوز رد اشک روی مژه هایم مانده 

و بغض هنوز با من هست 

چند روزی هست با من است

این روزها عمیق تر حس میکنم 

مگر میشود حس نشوند حرف ها رفتار ها و صداها 

آخ از صداها از لحنشان 

دارم فراموش میکنم خیلی چیزهارا 

میدانی دلم تنگ نشده 

اصلا دلم تنگ نشده 

این بار محکم تر برایش دلیل دارم 

چشم هایم را میبندم حسش شبیه این است که شیرجه بزنم در آب و چشم هایم را باز نکنم شبیه اینکه دلم نخواهد تلاشی برای بالا رفتن و نفس کشیدن بکنم 

اینجا شب ها شلوغ تر میشود آدم ها زنده هستند لااقل بیشتر از یک نفس کشیدن معمولی 

فقط یک چیز را حس میکنم دلم برای یک نفر تنگ شده ۱۰۰۰ کیلومتر آنطرف تر از من .

به ذوق های داشته و نداشته ام فکر میکنم 

شاید باورت نشود اما به قدم قدم راه رفتنمان همه جاهایی که تنها میروم 

به همه گوجه سبز و نمک هایی که توی ظرف محکم تکان میدهم تا بشود همان که جفتمان دوست داریم 

همین چیزهاست من را سرپا نگه داشته 

دقیقا همین ریسه های تنیده در عمق جان من .


دلم برای مدرسه راهنماییم تنگ شده 
برای همه روزهایش 
بیشتر برای حال و هوای آن روزهایم دلم تنگ شده 
انگار وجودم پر بود از انرژی 
کاش بزرگ نمیشدم همان راهنمایی میماندم
کسانی که بودند و دیگر نیستند کسانی که نبودند و حالا هستند.
این من قرار هم نبود همان من چندین سال پیش باشد 
مادر شدن حس عجیبیست .
خیلی عجیب 

این روزها از اینکه از آدمها دورتر هستم آرامش بیشتری دارم 

تجربه حرف ها و رفتارهایی که دلیلی برایشان پیدا نمیکنم باعث میشود فاصله بیشتری بگیرم 

اینکه از شنیدن ادعای انسانیت و خوب بودن و با مرام بودن فاصله بگیرم تصمیم درستی بنظر میرسد 

من هیچوقت آنقدرها هم نمیتوانستم به آدمها نزدیک بشوم 

انگار که یک حباب بزرگ نامرئی دورم درست کرده باشم و اندازه اش برای کوچک تر شدن و در نتیجه نزدیک تر شدن به من بسته به رفتار و لحن بیان و مهر طرف مقابلم باشد 

قطعا این وابستگی به خود من هم وصل شده 

حتی خیلی وقت ها نداشته های خودم شدم 

شاید خیلی چیز ها برایم مهم نباشد اما مهم نبودن به معنی فراموش کردن نیست 

حالا این را بگذارند پای دلنازکی حساسیت ناز داشتن و یا هرچه که دوست دارند این قسمت قضیه اصلا مهم نیست 

مثلا یک بار یکی از بچه های کلاس بخاطر اینکه جواب یک سوال را چون آن جلسه استاد لسانی گفته بود و توی جزوه نبود و از قضا من هم که غایب بودم ننوشته بودم و در نتیچه به او تقلبی ازین بابت نرسیده بود توی چشم هایم نگاه کرد و گفت: "ازت متنفرم" فقط دلم سوخت که چرا ازین بابت آگاهش نکردم که من را بسیار خوشحال کرد چون آدمی با آن تیپ شخصیت همان بهتر که از من متنفر باشد من اعصاب و روان آرام تری داشتم اگر زودتر متنفر میشد

القصه من سکوت کردم و به این فکر میکردم چه پک کاملی از گستاخی و وقاحت و بیشعوری و پررویی و اینکه اصلا  چقدر خوب که دیگر تا عمر دارد و این کره خاکی به دور هور در گردش باشد فکرش هم برای تقلب به سمت من خطور نمیکند و چه بهتر که این رابطه دوستی همینجای کار به یک هم اتاقی بودن تنزل پیدا کرد و آن هم آنقدر سرد ادامه میدهم که برود که برود و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکند 

باری میگویند شما را کتاب ها و آدمهایی که با آنها در ارتباطید تغییر میدهند 

نتیجه اخلاقی اینکه از بیشعور جماعت تا میتونید فاصله بگیرید و از شرش به دورترین نقطه ممکن فرار کنید !!


بعد از بیشتر از یک سال کامپیوترمو روشن میکنم و میرم تو فولدرم 

هیچوقت فکر نمیکردم یه آهنگ بتونه این حجم از خاطره هارو تو وجودم بیدار کنه 

انگار دقیقا منو برداشتن گذاشتن ۶ سال پیش همین زمانا 

انگار زمان تو کسری از ثانیه برگرده انگار نشسته باشم تو همون لحظه ها 

عکسا صدا ها آهنگا حتی پس زمینه کامپیوترم 

به همه اتفاقایی که نباید میفتاد و افتاد فکر میکنم به تغییرایی که درست زمانی اتفاق افتاد که نباید میفتاد به همه کسایی که با حرفا و رفتاراشون تمام سالهای نوجوونی منو عوض کردن خیلی بد دقیقا تو بدترین زمانی که ممکن بود اتفاق بیفته به تغییرایی که تو وجودم اتفاق افتاد به شکستنا به اشک ها به آدما فکر میکنم و انگار چیزی بیشتر ازین نمیتونه روح منو شکنجه بده اما وایسادم جلوشو دارم ادامه میدم همه اون سالها با سرعت از جلوی چشمم رد میشه حالا به داشته هام فکر میکنم 

به تو . 

اگه همه اون اتفاقا باید میفتاد تا من تورو داشته باشم من بازم حاضرم همشو بجون بخرم تا تو توی زندگی من باز هم اتفاق بیفتی 

شاید هیچکس جز تو نمیتونست اون منو بلند کنه و تغییر بده و کمک کنه باز جوونه بزنم و رشد کنم 

حالا این منم درسته اون چیزایی که میخواستم اتفاق نیفتاد اما حالا بیشتر خودمم و این بیشتر از هرچیزی برام ارزش داره حالا قوی ترم حالا محکم تر ایستادم جلوی همه چی 

حالا از همه اون کسایی که بهم آسیب میزدن فاصله گرفتم 

فراموش کردم 

دیگه به عقب نگاه نمیکنم

تو با بودنت بهم فهموندی همه اون اتفاقا باید میفتاد .





چند روز پیش فایرفایترم بعد از یک سال و نیم مرد .
الان توی جاده ام پر از حس مختلفم بیشترینش عدم تعلقه 
عدم تعلق به خونه به دانشگاه 
به هیچیه اون حجم از درسی که حتی از کنکورم بیشتر بود فکر نمیکنم
به این فکر میکنم چقدر نیاز دارم عمیقا جایی پناه ببرم که بهظ حس تعلق داشته باشم که حس کنم دلتنگش شدم اما حالا دارم خلاف جهتش میرم یه جای دیگه حس میکنم گیر کردم تو چیزی شبیه سیلاب انگار منو داره با جربانش میبره جایی که چیزی ازش نمیدونم 
حتی نمیدونم چه اتفاقایی ممکنه بیفته چی میشه چی قراره بشه و چی باید بشه اصلا 
گیجم همه چی مبهمه همه چی میچرخه سر درد دارم حالت تهوع گر
فقط دلم میخواد ذهنمو یه جا خالی کنم و جا بذارم و برم
دنبال چی میگردم چرا اینجام 
حتی نمیفهمم چرا دارم نفس میکشم 
همه چی در چرت ترین حالت ممکنه خودشه بجز داشتن اون .
اون همه چیز منه .

با خاطراتِ زیادی زندگی می‌کنیم که اگر به خودشان بود، تا حالا هزار بار از خاطرمان رفته بودند. اما ما نگه‌شان می‌داریم. مُدام مرورشان می‌کنیم. همان یک لحظه‌ی کوچک که روزی قلبمان را به نفس‌نفس انداخته. همان خاطره‌های ناچیزِ دوست‌داشتنی که مسکنِ زخمهای روزمرگی‌اند.


یاد دبیرستانم افتادم 
یاد کلاس آقای روستا و آقای محمدی پور صبحا مدرسه روبه روی خونه قبلی قبلیمون 
من بچگیام توی اون مسیر بازی کرده بودم بعد داشتم میرفتم کلاس قضیه داشت جدی میشد حالا دیگه فقط به خاطر میارمش 
نمیدونم چرا ولی دلم میگیره یاد اون موقع ها میفتم 
شاید.
نمیدونم .


دلم ذوق جلسه دومی که رفتم کنگفو رو میخواد 

دلم تابستون بچگیامو میخواد 

دلم میخواد برگردم به اون سالها 

حالا میفهمم وقتی بهار از بچگیاش و حسرتش از گذشته مینوشت ینی چی

دلم نمیخواد بیدار بمونم 

دلم میخواد برم بشینم یه جا که هیشکی نباشه هیشکی هیشکی 

دلم میخواد یه جا سکوت عمیق باشه 

وای خدا اینا خیلی حرف میزنن 


تازه دارم میفهمم فشار دوران امتحانات چه چیز وحشتناکیست 

نشستم توی اتاقی که همه دارند درس میخوانند سلف غذا نمیدهد

دلم هیچ چیز نمیخواهد جز او 

یه این فکر میکنم که چه اتفاق هایی باید بیفتد هرروز مرور میکنم و منتظرم

شاید باید روزهای ۲۱ سالگی جور دیگری میگذشت 

امروز بعد از امتحان فهمیدم من هیچ چیز برای از دست دادن ندارم حسش را قبلا هم تجربه کرده بودم 

الان تنها حسی که دوست دارم تجربه کنم این بود که کوله ام را بردارم و بروم ترمینال و سوار نزدیک ترین اتوبوس بشوم و حتی ندانم مقصد کجاست فقط حرکت کنم و من باشم و جاده 

کی جرات میکنم دل بکنم رها کنم و بروم پی دلم هرجا مرا کشاند و برد فقط نگاه کنم حس کنم و تجربه 


افتادم بین یه مشت خرخون به معنای واقعی کلمه 

ینی چنان بی وقفه خر میزنن که نمیدونم واقعا ضریب هوشیشون چنده که با این حجم از درس خوندن الان اینجان من اینطوری بی وقفه درس میخوندم درجا منو از طرف ناسا میخواستن 

بعد میان از امتحان میگن ما هیچی ننوشتیم میافتیم بدون اینکه ازشون بپرسی تو چه غلطی کردی :/

ملت بقیه رو خر فرض کردن مثل خودشون

ینی تو عمممرم ندیده بودم انقدر خرخون دوروبرم یه جا جمع بشن

 مجمع خرخوناست اصن

بعد یکیشون که دست بر قضا از ه اسکل تره میگه من تا چیزیو نفهمم حفظ نمیکنم :/ یکی نیست بهش بگه باشه تو اصن ته ته تهش 

کی راحت میشم من متنفرم از ریختش ازینکه بغل دست تخت من میزیه

بعد ناخود آگاه فشار میاد به پیشونی و شقیقه های من 

اون یکی اسکلمونم ازین نوشمکا گرفته میگه من برم تمرین! ://


بزرگ تر که میشی خیلی چیزا برات رنگ میبازه خیلی چیزا معنیشو پیشت از دست میده خیلی چیزا دیگه دغدغت نیست واست مهم نیست 

میدونی چی میگم؟ 

ارزش خودشو از دست میده 

آدم تجربه که میکنه میبینه نه این همچینی اون چیزی که فکر میکرد نیست

گیر میکنی تو مرحله نمیدونم اصن چی هست تازه نمیخوامم بدونم


بهم گفت یه لحظه بیا بیرون 
فکر کردم با نهاله  
باز گفت یه لحظه بیا بیرون اشاره کردم با منی ؟ 
گفت اره 
بهم گفت من ترم بعد مهمانی گرفتم یه جای دیگه اگر دلخوری ای از طرف من پیش اومده معذرت میخوام
اون لحظه نه دلخوریم مهم بود نه معذرت خواهیش 
فقط رو کلمه مهمانی گرفتن قفل کرده بودم .
دلم گرفت. 
خیلی دلم برای خودم سوخت گناه دارم


هر اتفاقی بیفته من بخاطر همه تلاش هایی که همه این سال ها کردی همه بالاپایینایی که تجربه کردی همه اتفاقایی که پشت سر گذاشتی محکم محکم بغلت میکنم بهارم :)
فردا حواستو حسابی جمع کن 
فردا نذار هیچی جلوی موفق شدنتو بگیره 
هرچی بلدی بزن و برگرد 
تو بخاطر بهار بودنت عزیزی 
هیچوقت خودتو با هیچکس مقایسه نکن حتی گذشته خودت فقط سعی کن الان کاریو انجام بدی که فکر میکنی حال دلتو بهتر و بهتر میکنه و کیف میکنی باهاش 
برات بهترین بهترین و بهترین ارزوهارو دارم کلی انرژی مثبت خفن 
ماچ به لپت 
مراقب خودت باش 
فائزه برای توام بهترینارو میخوام امیدوارم حالت همیشه خوب باشه و از ته دل اروم باشی عزیزدلم .

مامانم بهترین و مهربون ترین ادم زندگیمه 

خوشگل ترین لبخندا و قشنگ ترین نگاهارو داره

مامانم خوشمزه ترین ته چینای دنیارو درست میکنه و اروم ترین لحظه هارو برام به وجو میاره 

دلم براش تنگ میشه وقتی اینجام

 خیلی .

دلم میخواد ساعتها بشینم جزئیات حرکات صورتشو خندیدناشو نگاه هاشو حرف زدناشو نگاه کنم 

هر بار برمیگردم خونه تغییرای مامانمو حس میکنم 

خستگیاش دلمو به درد میاره 

دلم میخواد بغلش کنم عین بچگیام وقتی کار میکنه از پشت دستشو بگیرم بازوشو بوس کنم 

من به معنای واقعی کلمه دلم مامانمو میخواد .





تو این مدتی که گذشت فهمیدم آدما راحت تر از اونی که فکرشو میکردم پشتمو خالی میکنن راحت قضاوت میکنن راحت محکوم میکنن و راحت تر از اون طلبکارن و انتظار دارن حالا دیگه اما میدونم سکوتم از خریتم نیست فقط حرفم نمیاد وقتی این رفتار هارو میبینم آدمها خودخواه ترین و منفعت طلب ترین موجوداتین که ممکن بود به وجود بیاد و اومد اره دلم پره از همه میدونم کم کم بارکردم که برم میدونم دیگه نمیخوام حتی بگم که میرم میدونم به خودشونم بیان نمیفهمن تارایی بوده میدونم که نبودنم فرقی با بودنم نداره براشون 

من ازین اتفاقا فقط درس گرفتم فهمیدم پشتم که خالی بشه منو خودم منمو محکم وایسادن خودم نمیگم سخت نیست چرا خیلی سخته آدمایی که با رشته زمان بیشتر و بیشتر بهشون وصل شدی یهو بذارنتو برن چقدر سخته اما خب رسم روزگاره باید ادامه بدم میدم اما این بار جدی تر این بار حواسمو بیشتر جمع میکنم وقتی اعتمادم به همه چیو و همه کس از دست رفت .


خیلی وقتا خیلی از آدمها منتظرن 

منتظر توجه های کوچیک و یا بزرگی که ممکنه دلیل درستی هم پشتش نباشه اما هست 

چیزی که مهمه اینه این انتظار ابدی نیست 

یه روزی یه جایی میفهمن ارزشی مابین زندگی اون آدم پیدا نمیکنن که به انتظار ادامه بدن 

اونجاست که خودشونو جموجور میکنن و بار میکنن و میرن .

من انتظار زیادی نداشتم فقط از یه طرفه بودن خسته بودم 

ازین که یه طرف قضیه رو هی بکشم و هیچ نیرویی ازونور پی من نباشه 

توجیه،کار راحتیه هزار تا دلیل میشه برا انجام دادن یا ندادن هرکاری اورد 

یادمه یه مدتی قبل اینکه برم دانشگاه ازش خواستم دربارم بنویسه ، قبول کرد 

ننوشت .

من بهش حق میدم 

دلیلش هرچی که بود بمونه 

دل من ولی شکست 

شاید بگید فقط چند خط نوشته بود اما برای من خیلی بیشتر از چند خط نوشته بود که حتی حالا با نوشتن همین کلمه ها هم اشک بریزم 

قضیه این بود که نشستم و دیدم چطوری ارزش چند خط نوشته چند تا دونه پی ام یا دیگه ته تهش یه زنگم ندارم 

حالا چند ماه گذشته صداشم نشنیدم کلمه ایم برای من نوشته نشد 

چیزی که میدیدم این بود اون وقت اینو داشت برای دوست های مجازیش بنویسه ،طولانی ، واقعی اما عملا منی دیگه نمونده بود براش

گلایه فایده ای نداره

چیزی که حس میشد این بود دیگه جایی برای من نمونده بود 

راستش دیگه نمیخوام خودمو توجیه کنم 

دیگه دیر شده خیلی دیر 

دیگه خودمو جمع کردم از زندگی همه 

همه .

شاید اشتباهم این بود انتظار دو طرفه بودن داشتم همین 

اصن شاید اشتباهم این بود منتظر بودم وقتی بعد یه مدت تصمیم گرفتم ساکت بشم تا ببینم کسی سراغی ازم میگیره یا نه ببینم نفس کشیدنم با نکشیدنم فرقی برای کسی داره یا نه ببینم اصن کسی میفهمه ساکت شدم یا نه و دیدم زندگی کسی ذره ای عوض نشد با ساکت شدن من و این خیلی معنیا داشت لااقل برای خود من 

چیزی که هست اینه دیگه حالا مدتهاست که باور کردم واس خیلیا از اولشم وجود نداشتم 

کم کم خاطره هام کمرنگ میشن هیچکدومشون به یاد نمیان برای کسی

ارزوی خوبی ته نوشتم نمیذارم چون 

دیگه این دختر به ارزو اعتقادی نداره .


همه این تغییرا از وقتی شروع شد که حس کردم اولویت آخر هم نیستم اره دقیقا وقتی که به خودم اومدم و دیدم نیستم 

بودم اما حقیقت این بود که نبودم نامرئی شده بودم برا همه 

نشستم با خودم دودوتاچارتا کردم و دیدم چقدر تو این مدت به خودم بد کردم وقتی داشتن ذره ذره اعتماد به نفس منو میگرفتن وقتی تحقیر میشدم وقتی هر حرفی میزدم بهم القا میشد اشتباه میکنم درست فکر نمیکنم سطحی نگرم و و و 

برگشتم دیدم پشتم خالی خالیه و چیزی که اون لحظه اذیتم کرد این بود که خودم پشت خودمو خالی کرده بودم 

اونجا بود که دلم برای خودم سوخت گفتم هی تو خودت پشت خودتو اگه داشتی الان این حجم از حس بدو جا نکرده بودن تو دلت 

چند وقت پیش همه داروندارمو زیر اب دیدم اون لحظه خالی شده بودم از همه چی سست شده بودم انگار که یهو بدنم لمس بشه و نتونم حرکت کنم اون لحظه همه چیزمو باخته بودم ولی وقتی خودم کشیدمش بالا و محکم چسبیده بودمش تو بغلم و از شدت شوکه شدن حتی گریم نمیگرفت فهمیدم هیچی ارزش اینو نداره که من خودم خودمو بخاطرش اذیت کنم 

بعد این همه مدت دارم به خودم حق زندگی میدم و دیگه هیچوقت هیچ کجای زندگیم اجازه نمیدم کسی خوردم کنه کوچیک یا بزرگ 

برگردید بینید تو زندگیاتون چی بودید و با خودتون دیگه لااقل رو راس باشید 

خودتون دیگه خودتونو گول نزنید 

امضا تارا

 


اینجا یکی از چیزایی که یهو به خودت میای و حس میکنی دلبستگیه 

دلتتگی به مدیرگروهمون به غروبا حتی به یهو خوشحال شدن تو سلف از نفس کشیدن

تو چند ماه گذشته خیلی تغییر کردم خیلی از درون تا بیرون 

این روزا حواسم بیشتر به خودم هست بچه ها با حرفاشون اذیت میکنن حرفا رفتارا دخالتا نگاها ممکنه اذیتم کنه اما من خودمم ساکت یه گوشه کار خودمو میکنم

گذشته هرطوری که گذشت دیگه اجازه نمیدم هیچ چیز جلومو بگیره .

 


یک روز می ایی که من دیگر دچارت نیستم 

از صبر لبریزم ولی چشم انتظارت نیستم 

یک روز می ایی که من نه عقل دارم نه جنون 

نه شک به چیزی نه یقین مستو خمارت نیستم 

شب زنده داری میکنی تا صبح زاری میکنی 

تو بی قراری میکنی من بی قرارت نیستم 

پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد 

گل میدهی نو میشوی من در بهارت نیستم 

زنگار هارا شسته ام دور از کدورت های دور 

ایینه ای روبه توام اما کنارت نیستم 

دور دلم دیوار نیست انکار من دشؤار نیست 

اصلا منی در کار نیست امنم حصارت نیستم 


آغوش را گوش میدهم 

هیچؤقت اولین باری که آغوش را شنیدم حسم را کلمه هارا ریتم را و اشک هایم را فراموش نمیکنم 

چند روز گذشته در اتاق تنها بودم و تنها اتفاقی که خوب بخاطر دارم دو تاست 

یکی اشک هایم با کاتوره و دیگری خاطراتم با پونز 

نمیدانم 

۲۴ واحد برداشتم و از صبح تا شب را یا دانشکده ام یا بیمارستان

تنهایی ه‍ایم در کتابخانه را با هیچ چیز دنیا عوض نمیکنم 

غذای سلف بهتر شده یا زندگی دانشجوییم کنار امدم 

شاید اندازه جموجور کردن درونم مهم باشد همین جزئیات کوچک

بچه های کلاس همه در اسپانس اند اما حواسم به چیزی نیست 

حقیقتش دنبال شیطنت های تاراگؤنه ام هستم در مغازه ۴دکمه روی تاب پارک کوچک نزدیک دانشکده حتی در جزیره وقتی شلؤارم را تا زانو بالا میزنم و لیزی پولک های مآهی هارا روی پوست پایم حس میکنم حتی در پریدن از نرده وسط پیاده رو حتی امروز ارایشگاه رفتم

حتی اب انار خوردم 

و برایم مهم تر از خؤدم فقط خودم است 

مهربانیم را پنهان نکردم فقط دارم تلاش میکنم رنگ بازکند از بی رنگی 

کلکسیون پیکسلم به صدتا نزدیک میشود و من پشت همه شان خاطره دارم 

از همه کسانی که روزی فکر میکردم من یادشان بمانم بی خبرم 

بی خبر 

پاتوقم میز ته ردیف های کتاب هآی سنگین و تخصصی دانشکده ام شده 

کسی جای من  کنسرت مهرداد نرفت با اینکه بلیطش را خودم میخواستم ه‍دیه بدهم و این انگار غم عآلم را در دلم جا میده‍د 

منطقی بودن سخت ترین کار دنیاست 

از گیم متنفرم و از نبودنها 

شاید کار درست همین بود که خودم را از همه گرفتم 

تنها شدم اما حس فراموش شدن را دوست دارم شاید بهتر باشد بنویسم پذیرفتنش را 


گاهی حس میکنم یه تیکه از من توی گذشته مونده 

نمیدونم انگار یه قسمت از وجود من تشکیل شده از حسای گذشته 

فقط میدونم با حس اون لحظه تو گذشته مو نمیزنه 

این روزا که غرق شدم بین این همه میانترم و ارائه و پاور و این حجم از کتاب و جزوه بیشتر سعی میکنم حساس نباشم دلم نمیخواد  حس و حالم خراب ش ؤ همون یکم انرژیم از بین بره

چشمامو میبندم و هرچیزی که رو دلم سنگینی میکنه فراموش میکنم و میگذرم 

یاد این جمله میفتم که رود واسه این زلاله که از همه چی میگذره حتی بزرگ ترین سنگ های توی مسیرش 

حساسیت ها همیشه اتفاقارو تو درم ادم نگه میدارن و اتفاقا همیشه سنگینن برای ادامه دادن 

ذهنمو خالی میکنم از هرچی بود و هست و دفترمو بآز میکنم تا شروع کنم به نوشتن آموزش هام به یه بیمار کنسر کولورکتال و به این فکر میکنم بیشتر ساکت بمونم و صبر کنم و دووم بیارم و قضاوت نکنم و انرژی خوب بدم 

حالا من مراقب خودمم شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای 


این روزا خیلی بیشتر حواسم به خودم هست 

بعد از پشت سر گذاشتن اون همه اتفاق و حساسیتایی که بعدش داشتم حالا هیچی برام مهم تر از ارامشم نیست 

هیچی مهمتر از خودم نیست 

حالا تقریبا از نظر ذهنی دارم اماده میشم برا اینده 

و شاید خوشحال بابت اتفاقایی که سخت بودن اما باید میفتادن تا من تارای امروز و الان باشم


 

 


 


دلم گرفته .

اومدم تو تختم و کز کردم این گوشه و دارم پرتقال من گوش میدم و حتی گریم نمیگیره 

فقط میدونم اینطوری که الان هست نباید باشه 

یاد عصر پاییزای دوسال پیش میفتم سوز داشت سرد بود میزدم بیرون کل خیابون تختی رو پیاده تا تهش میرفتم 

سرد بود 

الانم دلم میخواد راه برم کلی شاید چون فکر میکنم تنها راه حل باقی موندست .

نمیدونم 

حوصله فکر کردن ندارم 

فقط میدونم هربار اونقدر ها حالم گرفته شده و نتونستم جلوی بد نشدن حالم مقاومت کنم که الان رسیدم به این نقطه 

میدونی خیلی سخت داره میگذره 

با اینکه خیلی سریع و تکراریه 

دلم بارون ولیعصرو میخواد 

:(


پره از نداشته هاش

پره از تجربه هایی که باید جلوشو میگرفت

اون پره از هم اتاقی ای که پیشنهاد میده 

پره از دوستی که پشتشو خالی کرده 

پره از دویدن و نرسیدن به ارامشی که مدتها دنبالش گشته

اون پر شده از حساسیت هایی که هربار سعی کرد بهش اهمیت نده بدتر شد 

دخترک پره از حس تنهایی تو جمع

پره از مسخره شدن

پره از درک نشدن فهمیده نشدن

اون یه بغض بزرگ داره خفش میکنه 

دخترک خستست از نقش بازی کردن 

گاهی دلش میخواد نقش قوی هارو بازی نکنه 

بی تفاوت از کنار گرگا رد ش مقابل هیچی نایسته 

دخترک پره از سکوت از انزوا 

دخترک فراریه ازین جماعت 

خوب یا بد دخترک خستست از گریه های شبونش 

دخترک قصه کم اورده میخواد فقط بره 

راست نوشت دیگه حالش خوب نمیشه 

اره دیگه حال دخترک خوب نمیشه انقد ضربه خورد انقدر مچاله شد انقدر سکوت کرد 

اره دخترک متنفره از هم اتاقیاش 

دخترک متنفره از اسیب دیدناش 

دخترک قصه خستست از کوچ 

از رفتنای دور نشدن 

نمیدونه

حتی حوصله فکر کردن نداره 

دخترک دیگه هیچی نمیخواد 

:(


این عکس اولین عکسی بود که هزارو هشتادو شیش روز پیش گذاشتم پروفایل وبلاگم 

داره سه سالش میشه 

این سه سال چقدر اتفاقا افتاد 

چقدر زمان چیز عجیبیه 

نمیدونم 

قبلنا حس جا موندن داشتم 

الان ناامیدی 

کاملا میدونم نباید اجازه بدم ناامیدی رخنه کنه تو وجودم 

و میدونم باید اسوده خاطر تر پیش برم 

اما انگار یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه 

انگار منو به سمت انزوا و سکوت سوق میده 

انگار قرار نیست چیزی بهتر بشه 

کاش میتونستم یه قسمتایی از حافظمو شبا خالی کنم بریزم دور 

کاش میشد یه مدت رفت یه جای دور

این تنهایی داره تو عمق وجود من سخت ریشه میدوونه 

خستم 

خیلی خسته 

خسته تر از توضیح 

خسته تر از نوشتن 

حتی خسته تر از فکر کردن 

از همه چی خستم .


کارگاه رو از دست دادم ولی مهم نیست ترم بعد برش میدارم 

دلم نمیخواست بیشتر بمونم دلم برا اتاقم تنگ شده برا بغل بابام صدای مامانم برا شیطونیای بلفی دلم برا خونه تنگ شده 

الان تو راه کاتوره مهردادو گوش میکنم و به فکر برگمم

فقط به لحظه ای که قراره پیش مامان بابام باشم فکر میکنم 

الان 4 ماهه که ندیدمشون و چیزی جز صداهای چند روز یکبار ازشون نداشتم 

دلتنگم 

حتی دلتنگ تنهایی های تو اتاقم 

به الف شدن فکر میکنم ولی بیشتر از همه دلتنگم 


من همیشه نامرئی بودنو دوس داشتم 

از وقتی یادم میاد ازینکه توضیح بدم و حرف بزنم بیزار بودم شاید چون همیشه نتیجه ای جز فهمیده نشدن نداشت تهش

همیشه ازینکه درموردم نظر بدن بیزار بودم چه خوبش چه بدش 

همیشه موضوع های کسل کننده مورد بحث دوروبریام منو کلافه میکرد 

من همیشه دوست داشتم عمیق نگاه کنم با قلبم حس کنم و به وجود بیارم 

من از تکرار متنفرم 

لپ کلام من ازینکه بین این جماعت نامرئی ام سرخوشم .


گه شانسی ینی من دو تا خرید داشتم و دقیقا تا خریدم ثبت شد 20 تومن از یکیش و 17 تومن اون یکیش تخفیف خورد

ینی کاراموزی بیفتی دقیقا گروه سوم 

ینی با اون همه بدبختی بیمار پیدا کن تهش از خود استاد بهتر راجب بیماریش آموزشایی که بهش دادیو بره جلوی کلاس بگه بعد استاد هیچ نظری نده 

گه شانسی ینی هم اتاق شدن با اون عن خانوما 

و اینا فقط نمونه های اندکی از گه شانسیای تجربه شدست 


 

 


اونقدر این مدت دروغ شنیدم 

ادما عوض شدن اطرافم 

اونقدر از اتفاقا مچاله شدم که حالم داره ازین جماعت و سروته همشون بهم میخوره 

واقعا حالم گرفته از دست همه 

حس میکنم باید برم یه جای دور خیلی خیلی دور انقدر دور که هیچ بشر دوپای بی مغزی نبینم 


 


دلم میخواد یه مدت طولانی نامرئی بشم 


طبقه دوم خوابگاه حموم تهی سر دوش نداره 

یادمه یه بار انقد حالم بد بود فقط دنبال یه جا میگشتم زار بزنم

اتفاقی رفتم اونجا نشستم کفش و چون سردوش نداشت خشک خشک بود یادمه تا هر جا جون داشتم اشک ریختم بی صدا 

کسی نفهمید من اون تایم کجا رفتم 

کجا بودم و چی شد ولی بعد اون اونجا شد پناهگاه من 

هروقت حس تنهایی عمیق وجودمو پر میکنه میرم همونجا دایوش گوش میدم 

اینجا واقعا زندگی سخته 

سخت .


یه درس دو واحدی دارم 

دو تا امتحان داره 

هرکدوم ۱۰۰ نمره تشریحی 

بعد اینطوریه که جزوه همش انگلیسیه 

درسه اختصاصیه 

و خلاصه مهم ترین درس این ترم محسوب میشه 

جا داره بگم اونایی که ترم قبلم در جریان امتحانای من بودن 

این همون استادست که اون ترم ۳۰۰ نمره تشریخی و عملی از ما اماخان گرفت به چه سختی 

همونیه که سر هر پروسیجر وحشتناک ترین سوالای ممکن و غیر ممکنو با اصطلاحات وحشتناکش میپرسید 

جا داره بگم برا کاراموزی فارمامونم یه جزوه داده انچنان تخصصی که شک ندارم استاد فارمامون که خودش دیگه داروسازه تا حالا همچین چیزایی با این جزئیات به چشم ندیده تو سالای تحصیلش 

هیچی  یگه من پوکرفیس وار دارم جزوه وحشتناکشو میکنم و با خودم میگم تو کل زندگیم این همه درس نخوندم 

این حجم از اطلاعاتو جا دادن تو مغزم بی سابقست اصن 

یه چرا اینجا اینجوریه خاصی تو چشامه وقتی دوستمو نگا میکنم و اونم از استرس دارم میمیرم خاصی نگاه بک میده 

خدایا بسه دیگه 

تو همه سالای تحصیلم هفته اینده سنگین ترین درسای ممکنو انداختن و من واقعا دلم فقط میخواد بخیر بگذره 

و این فشارو بفرستم در قعر تاریخ 


من خودمو بابت همه حرفایی که میشنوم سرزنش میکنم چون خودم مقصر قرار دادن خودم تو همچین شرایطیم 

به هر طرف که نگاه میکنم احساس غربت همه وجودمو پر میکنه و بغض شروع میکنه دو دستی گلومو فشار دادن تا خفم کنه 

عذاب میکشم .

اره من پذیرفتم 

خودم خودمو تو شرایطی قرار دادم که حالم این باشه 

فقط یه چیز 

اینبار از رفتنم هیچ نشونی ای نمیمونه .

یه چیز از من یادگاری 

شنیدن یه جمله ممکنه دست گذاشتن رو بزرگ ترین نقطه ضعف یه ادم باشه 

ممکن یه حرف اره فقط یه حرف یه ادمو از درون متلاشی کنه

مراقب حرفامون و رفتارامون باشیم .


یک سال گذشته تغییرات زیادی کردم .

مهمترین چیزی که میتونم برای امسال بگم حذف کردن بود 

امسال ادمهایی رو از زندگیم حذف کردم که طلبکارانه ازم انتطار داشتن یک طرفه براشون باشم 

امسال کم کم متوجه شدم که خستم از همیشه قوی بودن از اینکه همش باید به خودم القا کنم میتونم تحمل کنم و ادامه بدم 

راستش اون نداشته های خودم شدن برای دیگران اونقدرهاهم تصمیم عاقلانه ای نبود 

فهمیدم برای اینکه بتونم راحت تر ادامه بدم نیاز دارم خودخواه باشم هرچقدر و هرطور که مورد قضاوت اطرافیانم قرار بگیرم 

فهمیدم قرار نیست همش من اون قسمت ماجرا باشم که میفته پی بقیه 

نیاز داشتم تنها تر بشم 

ادمای اطرافمو با کیغیت تر انتخاب کنم و تمرکز کنم تا قسمت با کیفیت تری توی رابطه باهاشون باشم 

و دلخوشی های کوچیکم .

من هنوز زنده ام .


امروز بعد از مدتها تصمیم گرفتم یکم تو جمع بمونم

اینکه قبول کردم با بچه ها برم بیرون 

ده نفر بودیم 

اندازه دفعه های قبل حس اضافی بودن و تنهایی نداشتم و این دلیلش بختر شدن بچه ها نبود تغییرایی بود که یه ترم طول کشید تا کم کم تو وجودم شکلشون بدم درست شبیه سفالگری 

گاهی این حس انزواطلبی میومد سراغم اینکه دلم میخواست تنها باشم اما خب خوب باهاش کنار اومدم 

کنار ده نفر بودن اسون نیست 

و الان دایان داره میخونه تو گوشم .


این چند روز انقدر دستامو شستم که پوست دستم نابود شده 

همشم دارم باالکل گوشی و هندزفری و شارژرو کلیدامو تمیز میکنم 

لباسامم انداختم تو لباسشویی 

اومدم بگم ناخوناتونو بگیرید و اصولی دستاتونو بشورید حوصله به خرج بدید عجله نکنید و دست تو دماغتونم نکنید

و اینکه تا اردیبهشت احتمالا خونه بمونم بیایت فیلم انیمیشن کتاب آهنگ سرگرمی خلاصه هرکار مفیدی که تو خونه انجام دادید یا میدید معرفی کنید بهم 


اونقدر دلم برای شهر کتاب و حال و هواش تنگ شده که حس یه ادمیو دارم که تبعیدش کردن تو یه جزیره دور افتاده که هیچی برای ادامه زندگی نداره 

همه ی این مدت تو خونه نشسته بودم و هیچوقت فکرشو نمیکردم بخاطر یه ویروس کل زندگی معمولیم مختل بشه 

حس خفگی میکنم 

اصلا دلم نمیخواد باز توی جمعیت و شلوغی قرار بگیرم 

اما عملا دلتنگ ارامش طبیعت و نفس کشیدن تو هوای ازاد شدم

دلم میخواد ذهنمو رها کنم 

مدتهاست درگیر چیزای مختلف بودم و این حس خستگی ولم نمیکنه 

تصمیم گرفتم یکم تو خودم باشم کم حرف باشیم 

تمرکزمو بذارم روی خودم 

دلم برای معمولی ترین چیزام تنگ شده برا تنهایی پیاده روی رفتنام شهر کتاب رفتنام 

این روزا کتاب تکه هایی از یک کل منسجمو میخونم و میتونم بگم بی نظیره و عجیب با حس و حال این روزام عجین شده 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها