گاهی حس میکنم یه تیکه از من توی گذشته مونده 

نمیدونم انگار یه قسمت از وجود من تشکیل شده از حسای گذشته 

فقط میدونم با حس اون لحظه تو گذشته مو نمیزنه 

این روزا که غرق شدم بین این همه میانترم و ارائه و پاور و این حجم از کتاب و جزوه بیشتر سعی میکنم حساس نباشم دلم نمیخواد  حس و حالم خراب ش ؤ همون یکم انرژیم از بین بره

چشمامو میبندم و هرچیزی که رو دلم سنگینی میکنه فراموش میکنم و میگذرم 

یاد این جمله میفتم که رود واسه این زلاله که از همه چی میگذره حتی بزرگ ترین سنگ های توی مسیرش 

حساسیت ها همیشه اتفاقارو تو درم ادم نگه میدارن و اتفاقا همیشه سنگینن برای ادامه دادن 

ذهنمو خالی میکنم از هرچی بود و هست و دفترمو بآز میکنم تا شروع کنم به نوشتن آموزش هام به یه بیمار کنسر کولورکتال و به این فکر میکنم بیشتر ساکت بمونم و صبر کنم و دووم بیارم و قضاوت نکنم و انرژی خوب بدم 

حالا من مراقب خودمم شاید بیشتر از هر زمان دیگه ای 


مشخصات

آخرین جستجو ها