به من باشد میروم بام و زیر نم باران تکان خوردن نورهای دوردست را نگاه میکنم و به این فکر میکنم ته این همه جان کندن چه دستاوردی ممکن است باشد که آدم ها از این فاصله حتی شبیه مورچه ها هم هدفمند نیستند حتی شبیه موریانه های توی یک تکه چوب هم نمیتوانند باشند 

این موضوع عقب افتادن داشت اذیتم میکردم نشستم از بیرون قضیه را نگاه کردم دیدم عقب ماندن از چه اصلا ؟ رسیدن به چه ؟ 

هرچقدر فکر میکنم میبینم این همه اعصاب خوردی به یک طرف دنیا هم نیست تهش چه ؟ هیچ .

این هیچ اصلا ربطی به یاس فلسفی و ناامیدی محض و مطلق ندارد 

اتفاقا برعکس آرامش عمیقی در جز به جز نوشتنش حس میکنم 

حس رهایی 

رها رها رها من 

انگار از بند اسارت آزادت بکنند و بگویند هر کاری دلت خواست بکن ولی تو بعد از کمی بمانی سر جایت ، تکان نخوری و به این فکر کنی الان دیگر از وقتش گذشته 

درست شبیه همان سکانسی که در متری شیش و نیم پیمان معادی به نوید محمد زاده میگوید برو  و نوید بعد از کمی دویدن می ایستد و برمیگردد و پشت سرش را نگاه میکند و دیگر هیچ حرکتی نمیکند 

آخ حس آن لحظه عجیب در وجودم ریشه دوانده بود و من فقط حواسم نبود 

همه مسیر برگشت به آن لحظه عمیقا فکر میکردم به اینکه چقدر برایم ملموس بود


مشخصات

آخرین جستجو ها