من آدم ناگهانی ها بودم 

آدم دوست داشتن های یهویی از همین هایی که هرچه هم میشود ته نمیکشد مثلا مینشستم به چیزهایی که دلم میخواست فکر میکردم و میشدم نداشته های خودم برای همین معدود آدم های دوروبرم همین هایی که خواسته و ناخواسته صدایم را نگاهم را لحن صحبت کردنم را راه رفتنم را و حتی نفس کشیدنم را گوشه ای از زندگیشان داشتند مثلا یکهو نگاهشان میکنم و میگویم دوستشان دارم بی دلیل اما واقعی از همان هایی که ته دل میشود حسشان کرد مثلا بهشان فکر هم میکنم با خودم میگویم مثلا فلان چیز خیلی ته دلم را قنج میدهد بعد حس میکنم همه اش یک طرفه است کجای این دلخوشی های ساده ته دل کسی را قنج میدهد اما خب باز میگویم گور بابای این فکر ها تا کی تارای قصه نفس میکشد تهش لااقل کنار آن همه بدی شاید ته مانده ذهنشان صدایم یادشان ماند بزرگ تر که میشوم دلم بیشتر ازین چیزهای ساده میخواهد احترام ارزش توجه قرار هم نیست به نبودنشان عادت کنم 

دوست دارم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها